به گزارش خانه خشتی ، به بهانه روز عفاف و حجاب گفت و گویی را با خانم فاطمه.ا ترتیب دادیم که به گفته ی خودش یک روزی بازیچه ی علایق نفسانی درونش بوده و تنها خدا را در زمان سختی ها یاد میکرده و سرگرم طراحی لاک روی ناخنش بوده و امروز به جایی رسیده است دست مهربان خداوند را در تک تک لحظات زندی اش در بالای سر خود حس می کند.
خانه خشتی : از قبل از حجاب گرفتنتان بگویید چه احساسی داشتید و چه لذتی می بردید از این کار؟
فاطمه : یک جورایی برای من اعتراف به ضعیف بودنم در آن زمان است… اقرارمیکنم که آن زمان واقعافکرمیکردم حجاب کمتری که داشته باشم دوست داشتنی ترم، موردتاییدترم! به این فکرنمیکردم که تایید و محبت خدا ارزشمندتر است یاتوجه ومقبولیت دربین دوستانم ؟! آن موقع اینکه زیباترباشم و در مدارس خاص تحصیل کنم وازلحاظ مالی مرفه ترباشم برایم ارزش بود…بی حجابی بنده درصدزیادیش به تاثیردوستانم برمیگشت!
شهیدآوینی در یکی ازکتاب هاشون حرف قشنگی زدند: غرب حالا دیگر فهمیده نمیتواند سلطه واستعمارش را به زور پیاده کند…به اصطلاحی دیگر نمیتواند آدمها را جسمی برده و اسیرکند! اما امروزه بردگی نوین را پیاده می کند! آنهاباخودشان گفتند که مانمیتوانیم به زور مردم را مجبورکنیم کاری را بکنند که مامیخواهیم ولی میتوانیم ذهنشان را جوری برنامه ریزی کنیم که به سمت ان کار بروند!
حکایت ماهم همین است…ناخواسته علایق ما را تغییر میدهند! چیزایی را برایمان زیبا نشان میدهند که واقعا ارزش علمی واعتقادی ندارند!یک جورایی بازیچه! الآن افسوس میخورم وگاه خنده ام میگیرد که ذهن من آن موقع درگیر چه چیزهای ساده ای بود!! فقط موقع دلشکستگی هاوسختی ها یادخدامی افتادم…
میدانید سینما خیلی تاثیردارد…باشجاعت میگویم ریشه افکارغلط من در آن زمان دراین بود که فکر میکردم خوشبختی مادی مطلق وجود دارد. راجع به اهداف زندگی دیدبازی نداشتم وسقف آرزوهایم پزشک شدن وخوشبخت شدن بود و کاری به ارزش های انسانی واتفاقات وآدمهای اطرافم نداشتم! سرم گرم طراحی لاک روی ناخن…انقدرسرم گرم چیزهای رنگی وکوچک بودم که کمتروقت میکردم باخداخلوت کنم…
تا اینکه زندگی روی تلخ وحقیقتش رو به من نشان داد(خداوند درقرآن کریم میفرمایند:خلق الانسان فی الکبد:انسان رادرسختی آفریدم)
خانه خشتی : شرح کامل ماجرای حجابتون را بگویید ؟ از کجا شروع شد؟
فاطمه : برای دوستانم در فضای مجازی کم کم چت کردن بانامحرم عادی شد و روابط نادرستی بینشان درگرفت…یادم است که دوتا از همکلاسی هایم که زیادبا آنها جورنبودم از وقتی که باچندتا خارج ازدین زیادصحبت میکردند کم کم ادعای روشنفکری میکردند! حرفهایشان کم وبیش روی من تاثیرداشت ولی الآن که کتابهای شهیدمطهری را میخوانم و یادحرفاهایشان می افتم اول خنده ام میگرد و بعدازدلسوزی گریه میکنم….
آن دو نفر کم کم رفتارشان عوض شد، زیاد ازحدبه هم وابسته بودند!برایم جای سوال بود وازشون بدم می آمد!فکرکنم که خودتان بتونید حدس بزنید که آن آدمهای ادعای روشنفکری درگیرچه چیزکثیفی شده بودند…
بگذریم…خلاصه بخاطر اینکه دوستانم باجنس مخالف رابطه پیداکردند با آنها قطع رابطه کردم!چندسال است که هیچ خبری از آنها ندارم…رابطه با جنس مخالف ازخط قرمزهای من بود!!هرچندمذهبی نبودم!
بعدازیکسری ماجراجویی هاو اتفاقات بدی که در زندگی خانوادگی هرشخصی کم وبیش بوده و هست به شدت احساس تنهایی میکردم! حس پوچی! دائم توی شک بودم! حتی شک کردم که خدابامن هست یانه!کم کم سوالاتی برایم پیش می امد…
خدابرای چه من را آفریده؟
اگر یهوویی مریض شوم وبمیرم وپزشک نشوم چه؟
اگر بمیرم چی از من میماند؟اصلاچرابایدبمیرم؟
چرا انقدر تنهایم؟چراخیلی ها بیچاره اندوخیلی سختی میکشند وخارجی ها وکره ای ها اینقدرخوشبختند؟
عدالت خدا این است؟خدا بنده هایش رو گزینشی انتخاب میکند؟ماعروسک خیمه شب بازی خدا هستیم؟خدا خودش هدفش از آفرینش من چه بود؟
درموردطرزفکر شهداومدافعین حرم هم خیلی ذهنم درگیربود…
به این فکرمیکردم که چیکارکنم آدم بزرگ وارزشمندی بشوم؟اصلا درست چیست؟و………
بابت پیدا کردن جواب سوال هایم وحس گیجی و گنگی وسردرگمی خیلی به مشکل برخوردم!جوری که بینهایت پرانرژی و بیقرارومضطرب بودم!شبهاخوابم نمیبرد و ازشدت فکر سردرد شدید میگرفتم وازشدت نا امیدی گریه میکردم!
مادرم (خداحفظشان کند) خیلی زن مومن ومهربانی هستند ولی آن موقع ازبس خودم را درگیر درس و دوستانم کرده بودم که خیلی کم باهاش حرف میزدم و یک جورایی ازهم دورشده بودیم…ایشان ازاعتصاب غذای بنده خیلی نگران بودن…
سخت است که اعتراف کنم ولی بایدکمال صداقت را داشته باشم…من با خدا سرلج برداشته بودم!میگفتم چه فرقی دارد!چه الآن بمیرم چه دو روز دیگر این افکارم ناشی از ضربه روحی بود که آن زمان به من وارد شد(برادرم بخاطریک حادثه مدت کوتاهی در کما بودند)
رفتارمادرم خیلی عجیب بود!زیاد نذرمیکردند ودعامیخواندند…
باخودم میگفتم مگه تاحالا جواب داده!
عقاید مادرم وشهدایی که همیشه از اونها برایم تعریف میکرد در ذهنم مقابل عقایدی که توی بردگی ذهنی ناشی ازدوستانم وفضای مجازی وفیلمهای کره ای و…بود؛قرارگرفته بود!
در نهایت با همه بالا و پایین کردن ها به این نتیجه رسیدم که توبه کنم …. به خدا اعتماد کردم ….
اواخر خردادتوبه کردم…به خدا اعتماد کردم…
خانه خشتی : برخورد دیگران با شما چطور بود ؟
فاطمه : خاصیت آدمهاست! اینکه اگر خلاف عقایدشان را داشته باشی یااحمق میدانند تو را و تحقیرت میکنند یامسخره ات میکنند!
کمترآدمی پیدامیشود که اکثریت تاییدش کنند!بنظرم آدم نباید خوشبختی یا حس رضایتش از خودش بسته به تایید بقیه باشد! آدم فقط بایدببیند خدا چطوری از او راضی است همونطور باشد و عمل کند!
خانه خشتی : الان با داشتن حجاب چه احساسی دارید؟
فاطمه : انجمن اسلامی دانش اموزان جایی بودکه در ان هویت پیداکردم…هدف پیداکردم…دوستهای محجبه ای را پیداکردم که بجای اینکه ببینند چه پوشیده ای نگاه میکنند ببینند چه فکر میکنی! اگراختلاف عقیده باشد تحقیر و مسخره کمترپیش می آید در جمع بچه هیاتی ها!چون مرامشان مرام تشکیلاتی است …مرام شهیدبهشتی مظلوم…
محجبه بودنم به من شخصیت داد…یک غرورخاص…
خانه خشتی: توصیه شما به هم سن و سالی هایتان؟
فاطمه: توصیه که نه…کوچک خواهرهای هم وطنم هستم؛ چه باحجاب چه کم حجاب و چه بی حجاب!
تمام صحبتهایی را که گفتم ازجمله سرزنش ها فقط راجع به خودم بودو سوءتفاهم نشود!
گرچه الآن عقاید خیلی ازخانم ها ازنظرم اشتباه است…بااین حال به عقایدشان وخودشان احترام میگذارم…
تنهاچیزی که دلم میخواهدبه عنوان یک خواهربگویم این است که بابت مسئله حجاب داشتن، تعدادبسیار زیادی ادله وتوجیه ارزشمندمیشود اوردکه در کتاب های مختلف چاپ شدند که درموردابعادمختلف حجاب تحلیل کردند…مثل کتاب زن از استادمطهری و…
حرف بنده این است…خواهرگرامی قبل ازبررسی همه این ادله های با ارزش اول بگرد و ببین که”کی هستی؟چه شخص با ارزشی هستی ؟وارزش تو به چیست؟ وچرایی کمرنگ بودن حجابت رو خودت به خودت جواب بده؛اینکه ناشی ازچه احساس نیازی است…
شایدخیلی ازحرفهایم کلیشه ای بنظربیاید ولی حقیقتی است انکارناپذیری که همه باورش دارند…باور دارند که انسان به این وجودی که هست خلاصه نمیشود و چیزی فراتر است…