به گزارش خانه خشتی ، دلم هوای فاطمه دخترک هشت ساله شهید مدافع حرم حامد بافنده را که می کند. بی درنگ عازم کرمان می شوم. چند روزی هست که تفکر و یاد شهید حامد بافنده از ذهنم دور نمی توان. نمی دانم حکایت این به ناگهان عازم شدنم در چیست، اما به نیت زیارت خانه شهید به راه می افتم.
راه کرمان، شهرستان رفسنجان روستای لاهیجان را در پیش می گیرم تا به خانه شهید برسم. میان راه همه حواسم به تصویر های شهداست که در و دیوار را آراسته اند، تصویر هایی که در میانشان نشانی از شهید حامد بافنده تنها شهید ایرانی مدافع حرم شهرستان رفسنجان نیست.
کمی جلوتر، به روستای لاهیجان می رسم که بر تارک افتخارها خود اسم ۴۴ شهید دفاع مقدس و دو شهید مدافع حرم به اسامی حامد بافنده و عوض رحمانی را دارد. ابتدا قدم بر مزار شهدا می گذارم، اما هنگامی چشمم به سنگ مزار جانباز شهید عوض رحمانی می افتد .همین قدر کفایت هست تا اشتیاق دیدار خانواده اش در من زیادتر شود
همین قدر کفایت هست تا اشتیاق دیدار خانواده اش در من زیادتر گردد با کمی پرس و جو به خانه ای قدیمی شهید که شاید قدمتش به ۷۰ سال هم برسد می رسم. می روم تا روایت شهید شدن عوض را از زبان خود خانواده بشنوم. این نوشتار ماحصل همبستگی هست با سمین محمدی مادر رزمنده جانباز «عوض رحمانی».
دیوارهای خاکی با تصویر شهدا
وارد حیاط خانه که می شوم کهنه بودن خانه با همه کمبودها و کاستی هایش به چشم می خورد. سمین محمدی مادر۴۷ساله شهید به استقبالمان می آید.
همسرم از همان ابتدا کارگری کرد. کفاشی، بنایی و هر کاری که بتواند رزقی به خانه بیاورد. سه پسر و سه دختر و «عوض» خمس فرزندانم گردید و هدیه به خانم زینب (س).
پسرم اهل ورزش و کار بود. راستش را بخواهید اگر «عوض» نبود شاید دشوارتر از اینها بر من و خانواده می گذشت. ستون خانه ام بود و عصای دست پدر.
به مادر می گویم بااین شرایط سخت زندگانی پس چگونه عصای دستت را عازم میدان جنگ کردی؟ مادر می خندد و می گوید حامد بافنده را که می شناسید. عوض دوستی و رفاقت نزدیکی با حامد داشت. یک روز آمد و به من عنوان کرد مادر جان حامد قصد دارد به سوریه برود. بیان کردم خب. عنوان کرد من هم می خواهم همراهش بروم. می خواهم همسنگر حامد باشم. بیان کردم نه مادر جان تو کوچکی، کاری از دستت بر نمی آید. با فریادهای یا زینب یا زینب عوض از خواب بیدار گردیدم. در خواب عنوان کرد یا زینب من می آیم. بیان کردم چه شده مادر؟!گفت مادر رضایت پدر را بگیر، حتماً بگیر که من بروم. خوب نگاه کردم که خانم زینب (س) من را صدا می کند. مادر تو شش فرزند داری اذن بده تا من قسمت خانم حضرت زینب(س) شوم.
جشن دامادی برای اعزام به جبهه مقاومت
بیان کردم عوض لازم هست برود، به دست و پای پدرش افتادم که رضایتش را بگیرم. خدا شاهد هست خیلی خرسند بودم که عازم اش کردم. مادر می رود و با سینی چای در دست بار دیگر به کنارمان می آید و با دلی سوخته از فرزندش می گوید.
شب به خانه آمد و خوابید.
نه شهید هست نه جانباز
اینجا دیگر بی قراری های سمین محمدی امان نمی دهد و عداوت های فرو خورده اش سر می گشاید. می پرسم مادر جان حکایت سنگ مزار پسرتان چیست؟ چرا عنوان شهید روی آن نخورده است؟ می گوید دخترم تاکنون هم «عوض» را بعنوان شهید نمی شناسند و علی رغم اینکه اسم جانباز بر سنگ مزارش هم حک شده اما نه بنیاد شهید، نه سپاه و نه خود فاطمیون وی را جانباز نمی دانند.
مادر ادامه می دهد پس از اینکه فرزندم را در آن حال نگاه کردم وی را به بیمارستان جابه جا کردم دکتر عنوان کرد لازم هست کالبد شکافی گردد. آ رسیدم خانه تا در انتظار پاسخ کالبد شکافی اش شوم. عوض را خواب نگاه کردم. عنوان کرد مادر جان تو من را به خانم هدیه داده ای؟چطور رضایت دادی من را کالبد شکافی کنند؟من شهید هستم تو چگونه شک داری؟
عنوان کرد مادر جان تو من را به خانم هدیه داده ای؟چطور رضایت دادی من را کالبد شکافی کنند؟من شهید هستم تو چگونه شک داری؟ فوری بازگشتم و واقعه ی خواب را برای دکتر تشریح کردم. بیان کردم خودتان می دانید می خواهید کالبد شکافی کنید یا نه اما فرزندم نوید شهادتش را به من داد.
دعوتنامه شهادت
جسد پسرم را از بیمارستان گرفتم. برای آن چیزی که در راه خدا داده ام چیزی نمی خواهم، هر کس برای پسرم کاری کند خود خدا اجرش را بدهد. خودم عازم اش کردم. مادر جان ان شاءالله دعوتنامه شهادتم را برایت می آورند.
مدیران بی دغدغه
نگاهی به اطراف خانه می اندازم. چشمم به پسته های شکسته و پاک شده کنار دیوار که می افتد مادر متوجه می گردد و می گوید ۲۸ بهمن ماه دومین سالگرد پسرم هست. دست و بالم برای برپایی مراسمش تهی هست. از در و همسایه پسته گرفته ام تا برایشان بشکنم و مالی که از دستمزد این کار به دست می آورم را برای سالگرد عوض خرج کنم. هیچ مسئولی کاری نکرد حتی کسی به درخانه ما نیامد. مادر آه تلخی می کشد و می گوید تنها کسی که به خانه ما آمد و دنبال کننده مسائل پسرم گردید دوست شهیدش حامد بافنده پیش از شهید شدن بود.
هنگامی می آمد می عنوان کرد مادر جان، هر مبحثی دارا باشید من در خدمتتان هستم. شما هم من را دعا کنید تا شهید شوم. می بیان کردم نه حامد جان پسر من وابستگی به زن و فرزند نداشت، مجرد بود. تو شهید شوی برای دخترت سخت هست. اندکی پس از ان بود که خبر شهید شدن حامد را شنیدم.
ما را از یاد نبرند
از مادر می خواهم هر انتظاری که از مدیران بنیاد شهید، سپاه و مدیران فاطمیون دارد بگوید تا مکتوب کنیم که لبخندی می زند و می گوید من نان آور خانه ام را برای دفاع از حرم فرستادم. امروز هم پدرش با تمام ناتوانی اش کار می کند و خودم هم دست به کار شده ام که زیر دین و منت کسی نمانیم. هنگامی به خانه آمد به رحمت خدا رفت که خود پزشکان هم می دانند از اثرها آن خیز منفجر شدن هست. من نمی خواهم اسم شهید را بر فرزندم بگذارند. نمی خواهم با اسم جانباز که روی سنگ مزارش حک کرده اند، وی را مورد خطاب قرار دهند. هنگامی پیامک برپایی یادواره و مراسم خانواده شهدا و جانبازان مدافع حرم به تلفن همراه پسرم می آید دلم می گیرد.
خانه کرایه ای با همسری که مساعدت خرج خانه را در می آورد جای هزاران هزار شکرگزاری دارد. از شما و همکارانتان در رسانه ها هم می خواهم در دومین سالگرد مراسم فرزندم شرکت کنید.
پس از دیدار با خانواده جانباز شهید عوض رحمانی با همه عداوت هایمان عازم خانه شهید مدافع حرم حامد بافنده برای دیدار دخترش می گردیم.
گزارش به نقل از مشرق/ نرگس انصاری