دلنوشته؛
روزی که قرار شد بیایی
روزی که قرار شد بیایی حال و هوایم خیلی عجیب بود انگار که غریبهای آشنا قرار بود بیاید.
به گزارش خانه خشتی؛ روزی که قرار شد بیایی حال و هوایم خیلی عجیب بود انگار که غریبهای آشنا قرار بود بیاید، یا گویا قرار بود دوستی قدیمی را بعد از سالیان سال ملاقات کنم یا شاید فقط منتظر این بودم که کسی بیایید و به حرفهایی که روی قلبم سنگینی میکرد گوش دهد؛ نمیدانم؛ هر چه بود نیاز داشتم حرفهایی را به کسی بگوییم که بتواند برایم کاری کند، خوب گوش دهد، دردم را کم کند، آرامم کند، آرامم کند، آرامم کند … .
این روزها کمتر کسی پیدا میشود تا به حرف هایت گوش دهد اما قضاوتت نکند اما تو همان کسی هستی که نه تنها به حرفهایم گوش میدهی بلکه برای بهتر شدن حالم هم کاری میکنی و مرا همینگونه که هستم دوست میداری.
نمیدانم چه سری دارید شما شهدای گمنام که هرچند شمارا نمیشناسیم اما آنقدر با لطف و صفا هستید که ندیده هم عاشقتان میشویم گویا فرشته نجات ما در این دنیا هستید؛ نجات از غبار درد و غم و مشکلاتی که رو دلمان آنقدر تلنبار شدهاند که دریچههای قلبمان را روی همه چیز و همه کس بسته جز تو؛ جز تویی که میدانی در دلمان چه خبر است و فقط تو میتوانی این گرد و غبار را پاک کنی.
فکر کردن به اینکه مادر و پدرت الان چشم انتظار تو هستند برایم سخت است، پسر دسته گلش را با هزار آرزو راهی کرد و هنوز که هنوز است منتظر توست، تویی که درمان هر دردی هستی اما درد فراغ مادر و پدر را نادیده گرفتی؛ شاید خودخواهی باشد اما خوشحالم که پیش ما و در شهر ما هستی و قرار است به حرف خیلی از مردم گوش بدهی.
اما آن روز که تو را آرودند مردمان ما برایت کم نگذاشتند، مادرانمان برایت مادری کردند و پدرانمان برایت پدری، خواهرانمان برایت خواهری کردند و برادرانمان برایت برادری، زن و مرد، پیر و جوان برایت اشک ریختند و قدردان شجاعتها، رشادتها، مردانگی و از خود گذشتگی تو بودند.
حقیقت را بخواهم بگویم وقتی که آمدی در دلم آشوب بود، بغض دست به گلویم برده بود و داشت خفهام میکرد، اشک جلوی دیدم را گرفته بود و نمیگذاشت تابوت تورا ببینم، دلم میخواست گریه کنم اما چیزی جلویم را میگرفت و نمیگذاشت اشکهایم جاری شود؛ انگار که تو بودی و نمیخواستی گریه کنم انگار میگفتی تا من هستم چرا گریه چرا غم چرا ناراحتی من اینجام تا غم نداشته باشی تا آرامش داشته باشی من هستم، خیالت راحت باشد.
از بار گناه سر به روی آسمان نتوان بالا برد
حرف دل داغ دیده را بر زبان نتوان بالا برد
چشممان خیس، دلمان آلوده و قلبمان شکسته
تا تو هستی غم دل را نتوان هر جا برد
حرفهای زیادی در دلم است اما کلمات دیگر معنا ندارند گویا هر چه در دلم هست را میدانی.
فیلم، تدوین، دلنوشته؛ رقیه غیاثی
انتهای پیام/