به گزارش “خانه خشتی” به نقل از اقطاع زمین، ساعت “۱۷:۳۰″، در حال فکر کردن بودم که دوستم رسید و گفت به چی فکر می کنی؟ گفتم خدا هیچ خبر نگاری رو بی خبر نزاره! گفت حالا پاشو بریم خونه یه مادر شهید تازه پیدا کردم، شهید الهیار منظری، قبول کردم، با خودم گفتم خوبه هم ثواب دیدار مادر شهید رو می بریم هم یه گزارش می گیریم.
همیشه برای دیدار با خانواده شهدا از قبل هماهنگ می کردیم اما چون از این خانواده شماره تماسی نداشتیم با یک نیمه ادرس روانه شدیم، با پرس و جو آدرس را پیدا کردیم، “ساعت: ۱۷:۴۵″، در زدیم خانمی ۲۵-۳۰ ساله که بعدا فهمیدیم همسر نوه خانواده است درب را باز کرد، قبل از اینکه چیزی بگوید سلام کردیم و گفتیم آمدیم به مادر شهید سر بزنیم، با تعجب و بهت تعارفمان کرد، همین که وارد حیات خانه شدم دلتنگی عجیبی وجودم را فراگرفت، یک لحظه نفس کشیدن برای سخت شد، وارد خانه شدیم، خانم مسنی در حال استراحت بود،چشمش که به ما افتاد بلند شد، انتظار عجیبی در نگاهش بود، یعنی منتظر ما بود؟ فکر نمی کنم !
جوری تحویلمان گرفت که انگار سالهاست ما را می شناسد، ما را بر بالین خود نشاند، دستم را فشرد و گفت شما از طرف دولت آمده اید؟ با تعجب یک نگاه به او کردم و یک نگاه به عروسش، گفتم مادر جان آمده ایم به شما سر بزنیم و شما هم از فرزند شهیدتان برایمان بگویید، عروسش حرفمان را قطع کرد و گفت الهیار شهید نیست او مفقود الاثر است، شوکه شدم… پس راز آن دلتنگی بدو ورود… آن نگاه منتظر پیر زن…..
دوباره دستم را فشرد و مثل بچه های ذوق زده گفت مادر جان دو هفته پیش یک شهید آوردند من را بردند آزمایش خون گرفتند که ببینند الهیارِ من است یا نه. هنوز به ما خبر نداده اند، تو نمی دانی کی معلوم می شود که الهیار من است؟ فکر کردم شما آمده اید از او برایم خبر بیاورید…
بغض کرده بودم اشکهایم را پنهان کردم که نبیند، در این بهت بودم که عروسش به ما اشاره کرد که ظاهرا الهیار سوار ماشین مهمات بوده که ماشین را منفجر کرده اند دیگر چیزی از شهید نماینده و به احتمال زیاد هیچ وقت نمی آید…
… کاش هیچ وقت به دیدارش نیامده بودم…تا امید این مادر دلسوخته را بار دیگر به یأس مبدل نکنم…
عروسش می گفت از زمانی که برای آزمایش رفته دیگر خواب و خوراک ندارد، روز وشب را از هم تشخیص نمی دهد همش منتظر خبری است.
پیر زن آرام و قرار نداشت و مدام نوحه می خواند…
مادر تو که رفتی نگفتی چه کنم من ****نگاه بر قد و بالای که کنم من
به قربان خدای با عدالت ****چرا بردی او را ز پیشم تا قیامت
ساعت” ۱۹:۱۵ “، آماده رفتن شدیم . بار دیگر دستم را فشرد و نگاهش را به نگاهم گره زد و گفت مادر جان دوباره کی می آیی؟ اگه از اخبار شنیدی یا از سپاه یا بنیاد شهید خبر شدی حتما بهم خبر بده که کی پسرم را می آورند؟
نمی دانستم چه بگویم یعنی چیزی نداشتم که بگویم، نفسهایم حبس شده بود انگار زیادی بودند… گفتم چشم مادر جان چشم…
از آنجا که بیرون آمدیم همش به این فکر می کردم که چطور دل این مادر را خوشحال کنم، روز بعد به سپاه زنگ زدم که ببینم جواب آن آزمایشی که مادر شهید می گفت چیه؟ در کمال ناباوری گفتند همان هفته اول مادرش پیدا شده و اهل فلان روستا بوده که تحویل دادیم.
گفتم نمی شود یک شهید که گمنام است و کسی را ندارد به عنوان فرزند معنوی این مادر به او بدهند که از این انتظار بیرون آید؟ گفتند که چنین چیزی امکان ندارد.
برایم عجیب بود چطور این مادر در انتظار آمدن فرزندی می سوزد که شاید دیگر نیاید.
در این گیر و دار عقل و احساس بودم که تلنگری مرا به خود آورد، با خود گفتم اگر انتظار ما هم برای امام زمانمان از جنس انتظار این مادر بود شاید الان دیگر امام غائب نداشتیم، این مادر برای فرزندی منتظر است که شاید دیگر نیاید ولی ما امام حاضر داریم و در حالی که برایمان از روز روشن تر است که می اید اما هیچ گاه در انتظار او بی خواب نشده ایم… شب و روز این مادر برای دیدار فرزندش یکی شده … اما شب ها و روزهای ما حتی بدون یادی از اماممان می گذرد…