گفتگو با مادر شهید احمدی روشن؛
چگونه یک شهید مثل احمدی روشن تربیت کنیم؟
شاید نام امثال شهید مصطفی احمدی روشن برای نسل جوان امروز، از شهدای دیگر محبوب تر باشد، چرا که جوانان او را نسبت به شهدای دیروز الگویی در دسترس تر می بینند و مشتاق تر از آنان مادران امروز هستند که الگوی در دستسرسی چون «ام وهب» زمان را در مقابل خود می بینند.
این پیروزی حاصل عمر مادری نستوه است که حاصل عمرش را با افتخار تقدیم ولایت نمود. در وصف بزرگی شهید احمدی روشن همین بس که رهبر عزیزمان غم فقدان او را به تیری تشبیه کردند که به قلب انسان فرومی رود.
در این مصاحبه مادر شهید مصطفی احمدی روشن از چگونگی تربیت فرزندش می گوید.
- بفرمایید شما چه شاخصه های تربیتی را لحاظ کردید که آقا مصطفی در این سن کم به چنین مقام و درجه ای رسیدند؟
قبل از به دنیا آمدن بچه ها رفتیم همدان، فقط خانواده حاج آقا آنجا بودند، به غیر از پدر و مادر و خواهر حاج آقا با بقیه رفت و آمد زیادی نداشتیم چون به لحاظ مسائل دینی ظاهری مثل حجاب باهم تناسب نداشتیم، حاج آقا هم که تا دیروقت سرکار بود، بچه ها تقریبا فقط به من وابسته بودند و محبت شدیدی بین خود بچه ها و من و پدرشان وجود داشت.
می گویند مردها برای بزرگ شدن به چهار نوع محبت زنانه نیاز دارند، محبت مادر، خواهر، همسر و دختر. همیشه هر کدام از این ها جایگاه خودشان را دارند. مصطفی کسی بود که از این محبت ها سیراب شده بود. خانم مصطفی می گفت من به رابطه شما و مصطفی افتخار می کنم و از آن ناراحت نمی شوم چون کسی که مادرش را نفروشد به زنش هم وفادار می ماند.
گاهی که خانه ما می آمد شاید یکی دو-ساعت در خلوت با مصطفی صحبت می کردیم ولی هیچ گاه خانمش بدون اجازه وارد نمی شد و می گفت می دانم که شما در خلوت هم طرفداری من را می کنید.
واقعیت هم همین بود. اگر مصطفی رفتاری می کرد که پسندم نبود تذکر می دادم. بچه ها باید انصاف را از پدر و مادر ببینند. گاهی خانواده ها باهم مشکل پیدا می کنند ولی در مقابل عروس و داماد طرف بچه های خودشان را می گیرند، چون محبت بینشان نمی گذارد ایرادات بچه خود را هم ببینند. گاهی اوقات که به مصطفی تذکری می دادم، به شوخی می گفت؛ دوباره عروست چی بهت گفته، شما طرفِ مایی یا طرف عراقی ها؟ می گفتم اگر عروس عراقی هست منم طرفدار عراقی ها هستم.
خیلی حواسمان بود که بچه ها حلال و حرام و حق الناس را رعایت کنند، حق الناس فقط در مورد مال نیست، زبان هم هست، آدم نباید با زبان باعث شود حق کسی ضایع شود یا او ناراحت شود، تا آنجایی که یادم می آید هیچ وقت به کسی طعنه نزدم. یکی از پست های مصطفی معاونت بازرگانی سایت نطنز بود، آنقدر حرام و حلال برایش خوب جا افتاده بود که حتی علاوه بر بیت المال نمی گذاشت به اسم بیت المال، حق و حقوق پیمانکارها پایمال شود، همیشه خیلی دقیق این موارد را رعایت می کرد.
در زندگی ما پایین و بالا زیاد داشتیم، بالاخره حاج آقا کارمند بود هیچ وقت به دارایی کسی حسادت نمی کردیم، مال دنیا برای مان مهم نبود، فقط به بچه ها می گفتم اگر شماها درس نخوانید و بچه های دیگر از شما بالاتر بروند من ناراحت می شوم، تنها چیزی که می توانست باعث رنجشم بشود همین مسئله بود می گفتم چون توانایی دارید نباید از لحاظ علمی از کسی جا بمانید.
همیشه به مصطفی می گفتم اگر ما بتوانیم بفهمیم و قبول کنیم که روزی ما را خدا می دهد و روزی که روزی ما قطع شود، از این دنیا می رویم، حرص دنیا را نمی زنیم البته نمی گویم که دنیاطلبی بد است، آدم خانه و ماشین و همه این ها را می خواهد، مؤمن باید آنقدر دستش باز باشد که بتواند آزاد زندگی کند و زیر بار منت کسی نرود ولی نباید از حد خارج شد.
مصطفی تک پسر بود و من هم خیلی دوستش داشتم ولی او را دعوا هم می کردم. تابستان اول راهنمایی تا سوم راهنمایی، او را به یک مغازه نزدیک منزلمان بردم تا شاگردی خیاطی کند، مزدش برایم مهم نبود، روزی چند بار آهسته می رفتم او را زیرنظر می گرفتم. در مقطع دبیرستان دیگر موافق کار کردن او نبودم و تابستان ها برای خودش بود چون احساس کردم دیگر نیاز ندارد جایی برود، آنقدر مرد شده بود که بفهمد زندگی یعنی چی؟!
مصطفی هیچ وقت جرأت نکرد بعد از غروب آفتاب خانه بیاید مگر اینکه مسجد می رفت و در بسیج بود، می دانستم با چه کسانی نشست و برخاست می کند، خیالم راحت بود. در دوران دانشجویی یک بار ساعت۱۰ به خانه آمد، گفتم اگه تو که پسری دیر بیایی خانه، خواهرهایت هم یاد می گیرند، گفت ببخشید منم اشتباه کردم ولی دلیل موجه دارم، رفته بودم بسیج مسجد و نشستیم به صحبت کردن، یادم رفت.
هیچگاه وقتی خواهرهایش خانه بودند، دوستانش را –با اینکه بچه های متدینی بودند- نمی آورد، وقتی ما منزل مادربزرگش بودیم می آمدند، دوستانش را جمع می کرد، می گفت: «بچه ها لقمه حاج رحیم خیلی خوردن دارد، حلالِ حلاله» حاجی خیلی زیاد به حرام و حلال اهمیت می داد، وقتی با مینی بوس کار می کرد اگر مثلا کسی سوار می شد که شغلش باب میلش نبود، کرایه او را می گذاشت کنار تا خانه نیاورد، از آن فرد کرایه می گرفت که بهش برنخورد ولی خانه نمی آورد. همه این ها در تربیت فرزند مؤثر است.
در روایات داریم؛ کسی که لقمه حرام بخورد، حرف حق به گوشش فرو نمی رود. با حرام شکمباره می شوند قاتل امام حسین(ع). مال حلال به خانه آوردن وظیفه پدر است که حاج آقا خیلی حواسش بود.
به نظرم نقش مادر در تربیت فرزند خیلی مهم تر است، چون ارتباط مادر و فرزند خیلی زیاد است ولی پدر هم نقش خودش را ایفا می کند. در زندگی بالا و پایین زیاد داشتیم ولی هیچ وقت از مسیر حق خارج نشدیم. گاهی اوقات حاجی می توانست امکانات بیشتری را فرآهم کند، ولی هزینه اضافی نمی کردیم.
مصطفی به مرتب بودن ظاهرش خیلی اهمیت می داد، می گفت مسلمان باید ظاهر شیک و آراسته داشته باشد نه اینکه لباس گران قیمت بپوشد، بلکه باید لباس تمیز و اتوکشیده داشته باشد. همیشه لباس هایش را خودش با دقت اتو می کرد. در عین اینکه خیلی سرش شلوغ بود ولی مانع مرتب بودنش نمی شد. یک نفر می گفت مصطفی به دل پیرها می نشیند چون می بینند مخلص بودنش مثل جوانی خودشان در زمان جنگ است، به دل جوان ها می نشیند چون در عین با ایمان بودنش، ظاهر آراسته و امروزی هم دارد.
- در دوران کودکی چطور او را با عبادات و عادات مذهبی آشنا نمودید؟
پدرش خیلی نقش داشت، پسر معمولا با پدر بیرون می رود، همیشه مصطفی را با خودش به تشییع جنازه شهدا و مسجد می برد، حاج آقا در معاونت عقیدتی-سیاسی سپاه مشغول بود، برای حضور در جلسات سخنرانی روحانی سپاه –حاج آقا سلیمیان- مصطفی را هم می برد. مصطفی چون خودش می خواست خداوند هم دوستان خوبی سر راهش قرار می داد، در مدرسه، دانشگاه و حتی در محیط کار دوستان خوبی داشت.
فکر می کنم مصطفی مثل نامش برگزیده بود و خدا از روز اول او را انتخاب کرده بود و ما نقشی نداشتیم. همیشه می خندید و می گفت هیچ نماز و روزه قضا ندارم، تازه کلی هم اضافه گرفتم، بدهکار که نیستم طلبکار هم هستم!
مصطفی خیلی بچه ساکت و آرامی بود و خیلی زیرک و دانا، به مواردی توجه می کرد که ما حواسمان نبود. بسیار خوشرو بود، امکان نداشت با کسی رفت و آمد کنیم، یک نفر از او بدش بیاد. حتی در محل کار کسانی هم که با او هم عقیده نبودند، اخلاق و رفتار و نجابت او را انکار نمی کردند.
وقتی می خواستند مصطفی را به کسی معرفی کنند، می گفتند شبیه شهدای زنده است. یک بار کلیپی از یک شهید به من نشان داد که بدنش سالم مانده بود؛ در حالیکه خاک های محاسنش را تمیز می کردند، دیدم خیلی شبیه مصطفی است، آنقدر به هم ریختم که دیگر نپرسیدم کیست، دوباره به خودم گفتم تو که بچه ات کنارت نشسته پس این شهید مادر ندارد؟! مادرش دل ندارد؟! و همیشه می گفتند مصطفی شبیه شهدای زنده است.
می گفت اگر از خدا چیزهای کوچک بخواهید، به قدرت خدا خدشه کرده اید. واقعا هم همین طور بود، کارهایی که می کرد از هر کسی برنمی آمد ولی اتکا و توکل به خدا داشت، می گفت شک ندارم که خدا کمک می کند. طرفدار و مطیع آقا بود، اصلا ریاکار نبود فقط عمل می کرد. در سازمان، با مشت روی میز کوبیده بود و گفته بود من اینجا را همان طوری که آقا می خواهد می سازم و همین کار را هم کرد.
- امروز یک مادر چطور می تواند چنین فرزندی را تربیت کند که سرباز مطیع ولایت باشد، شما چه کردید؟
به نظر خودم که کار خاصی نکردم، بچه باید طوری تربیت شود که در عین آزاد بودن، به خیلی چیزها معتقد باشد و یک سری موارد هم خط قرمز او باشد که از آنها عبور نکند. من مصطفی را خیلی دوست داشتم، خیلی هم به او محبت می کردم ولی کاملا از من حساب می برد. وقتی رفته بود دانشگاه می گفت چقدر خوبه که من را مثل بچه های تک پسر، لوس نکردی، این ها نمی توانند مرد باشند.
مصطفی بچه ننه بود و به بچه ننه بودنش هم افتخار می کرد ولی لوس نبود، مرزبندی خیلی ظریفی دارد که هم محبت کافی ببیند هم حساب ببرد. این که خدا قدرتی به آدم بدهد که بتواند چنین کاری را بکند و چطور همه این ها کنار هم باشد، لطف خداست، یعنی سعی و تلاش آدم در کنار لطف خدا باشد.
مصطفی سه خواهر دارد که همیشه حامی آنها بود. خواهرش می گوید: داداشی آنقدر بزرگ بود که فکر می کنم در نبود او به سایه اش هم می شود تکیه کرد. واقعا همین طور بود، مرد بود، باید بخواهی او را مرد تربیت کنی. باید در زندگی به بچه گذشت را یاد داد، نباید در مقابل همسر و دوست و آشنا یک کلام باشی، من هیچگاه به دنبال جبران بدی کسی برنیامدم.
فردی به ما خیلی بدی کرد ولی وقتی جلو آمد گذشته اش از ذهنم پاک شد، مصطفی هم همین طور بود. گذشت از دیگران خیلی بر روی بچه ها اثر می گذارد، اگر گذشت نکنی، کینه ای می شوی. اگر من با کسی بحثم شود و بعد در خانه بدی او را بگویم، ناخودآگاه کینه و کدورت در بچه ها رشد می کند و او هم همین طور می شود.
هیچ وقت با کسی قهر نکرد حتی اگر اختلافی هم بود با شوخی و خنده می گفت، کینه هیچ کس را نداشت، به جز یک بار؛ در غنی سازی اورانیوم یک تیم چهار نفره بودند -با وجود احتمال انفجار دستگاه- تنها کسی که شب تا صبح پای دستگاه ایستاد مصطفی بود ولی به جای دستمزدش او را بیرون کردند او هم به شرکت دیگری رفت در آنجا یکی از مسئولین زد و بندهایی داشت که مصطفی و دوستش به سختی جلوی او را گرفتند.
آن فرد دشمن آنها شد، نمی دانم به مصطفی چه تهمت هایی زده بود که گفت مادر در سفر حج، پرده خانه خدا را گرفتم، گفتم خدایا من از فلانی نگذشتم، توهم نگذر و درقیامت خودت بین من و او قضاوت کن. این تنها موردی بود که گذشت نکرد!
یک دفعه که به شرکت رفتم مصطفی پشت میزش ننشسته بود، گفت مامان من هیچ وقت پشت این میز نمی نشینم، این میز اگر وفادار بود به همان اولی وفا می کرد، هیچ وقت به آن دل خوش نمی کنم چرا که به من هم وفا نمی کند، حدود دو ماه بعد از آن شهید شد. هیچگاه به پست و مقام، دل خوش نمی کرد، پست و مقام را اگر می خواست، برای خدمت می خواست.
مصطفی مثل همه ما بود، فقط زرنگی که داشت خیلی خوب می توانست مبارزه با نفس کند، می گفت گاهی اوقات عصبانی می شوم ولی آنقدر به خودم فشار می آورم که داد نزنم.
- چرا شما را به «ام وهب» تشبیه کردند؟ چه ویژگی داشتید؟
ما کجا و ام وهب کجا! دو ماه بعد از شهادت مصطفی از حزب الله لبنان به دیدن ما آمده بودند، می گفتند: «سخنرانی شما را شبکه های عربی سوریه و لبنان با زیرنویس عربی پخش کردند، شما از ولایت طرفداری کردید.» شاید به خاطر آن موضع گیری من در تشییع مصطفی بوده، مادر وهب هم گفت ما چیزی را که در راه خدا دادیم پس نمی گیریم.
یکی از دوستان مصطفی گفت سال۱۳۸۲ که می خواست به سایت نطنز برود –آن موقع هنوز ما تحریم نبودیم- رفتن به آنجا را می سنجیدیم، مصطفی گفت کار که به نتیجه برسد، شک نکن که آمریکا شروع به زدن بچه ها می کند. یعنی مصطفی با علم به اینکه اگر آنجا کار کند و به نتیجه برسد، احتمال ترور وجود دارد، به آنجا رفت.
دو،سه سال آخر می دانست که همیشه او را تعقیب می کنند و عاقبت کارش را می دانست ولی آنقدر اهمیت نداشت که به خاطر حفظ جانش، از هدفش کوتاه بیاید. من یک کم به خاطر خطرات مواد رادیواکتیو دلم می لرزید ولی هیچ وقت فکر نمی کردم کسی را که آنجا می رود، بکشند.
این طور نبود که ندانسته وارد کاری شود و یک دفعه او را بکشند. مرگ دست خداست، اگر ترسو بود از کارش بیرون می آمد. شعارش این بود؛ ترسو روزی چند بار می میرد ولی کسی که نمی ترسد مثل همه مردم یک بار می میرد. مصطفی همه این خطرات را می دانست ولی باز جاخالی نداد، این برایم خیلی مهم بود.
با وجود همه ترسی که داشتم هیچگاه او را به بیرون آمدن تشویق نکردم. اگر بعد از شهادتش جا خالی نکردم به همین دلیل بود که نترسانده بودمش و همیشه می گفتم بمان. خیلی نامردی بود که پشتش را خالی کنم. الآن هم فکر می کنم که مرگ و زندگی دست خداست و روز مرگ از قبل تعیین شده، آدم ها با اعمال و رفتار خودشان، نوع مرگشان را رقم می زنند.
اگر روزی دو، سه بار صدای مصطفی را نمی شنیدم، روزم شب نمی شد. ۷:۳۰صبح که زنگ می زدم نطنز، پشت میز کارش بود، قبل از همه پرسنل ها می رفت و دیرتر از همه می آمد. چه تهران و چه نطنز بود اکثرا زودتر از ۱۱شب خانه نمی آمد. با این وجود و با همه وابستگی که به او داشتم، اصلا دلم نمی خواست بماند و مثل افرادی که جاخالی دادند، باشد! همین! مصطفی را دوست دارم.