به گزارش “خانه خشتی”، فرزند شهید روز پدر را اینگونه تبریک گفت…
پسر به قد و بالای خاکی پدر که زیر لبخندی به رنگ ایثار خودنمایی میکند زل زده و بر محاسنش دست می کشد، روز پدر روز رویاهای غایب پسر و بابای غایب از نظر است.
عادت کرده که چنین روزی را بر مزار بابا سرکند، شاخه گلی را به دست گیرد و زیر پرپرکردن گلبرگهایش درد دل کند؛ با او، با بابایی که معصومانه درون قاب عکس می خندد و گریه می کند و دلتنگ می شود و دست بر سر فرزند می کشد نجواها دارد.
….. سلام پسرم. چشم به راهت بودم. می دانستم میآیی؛ هرچند نیامده هم عزیزی. خودت گلی؛ چرا زحمت کشیدی. زیر لب داری باز هم زمزمه میکنی. چه میگویی پسرم؟ نگران التهاب پر از بغض چشمانت هستم. بلندتر بگو. سرت را روی شانهام بگذار. این همه پریشانیات پریشانم میکند.
….سلام بابا. مادر میخواست بیاید، اما نتوانست. از خدا که پنهان نیست از تو هم البته نباید پنهان باشد، درد پاهایش شدت گرفته. من میدانم. خودت هم میدانی اما گفت: تو تنها برو. بگذار روز پدر، تو با بابایت خلوت کنی. تابلو بود بهانه آورده. من که باور نکردم تو و باورت را به خودت میسپارم.
….پسرم، یک بار دیگر دستت را بر سنگ مزارم بکش. چرا؟ چرا این قدر زبر شده است؟ پنهانشان نکن. دستت را جلو بیاور. خراشهای کف دستت دلم را خراش میدهد. کدام زخم روزگار صیقل کف دستت را مخدوش کرده است؟ تو چه می کنی؟ آخرین واحد درسیات پاس شد؟ بیاور دستانت را تا برآنها بوسه بزنم.
….بالاخره فارغ التحصیل شدم. راستی بابا، شنیدی برخی هم دوره های دانشگاهم چه می گفتند؟ می گویند من با سهمیه شهدا وارد دانشگاه شدهام. چه سادهاند اینها؟ معامله دوسر باختی است که پدرت را بدهی و مدرک حتی دکترا بگیری؟ یک سرانگشت نوازشگر تو که میان موهای کودکیام به بازی گرفته شود چندین مدرک را میارزد. نمیفهمند… نمیخواهند بفهمند.
….گفتم فارغ التحصیل شدم اما چه فایده هنور ناچارم پیش استادمحمود صافکار کار کنم. بیماری مادر، خرج تحصیل خواهرم فاطمه، مخارج خودم و زندگی همه و همه باعث شده تا دیر وقت در کارگاه بمانم. چیزی نیست بابا. باید برای زندگی تلاش کرد. این را خودت به من یاد دادی. تو نگران نباش. دیروز صدای صاحبخانه از سر کوچه شنیده میشد. همسایهها از پشت پنجره نگاه میکردند. سخت بود برایم. چند روزی اجاره خانه عقب افتاده بود. میدانم صدایش از بین آن همه گوش در این شهردرندشت، دربست آمد و به گوش تو فرو رفت. شنیدی خودت، من دیگر چه بگویم.
….پسرم روزگار همین است. آمده بودی به من تبریک بگویی. بشکن این بغض نگاهت را. صدای زخمیات را چه مرهمی بگذارم؟
….بابا، سنگ مزارت چرا خیس است؟ داری گریه میکنی؟ آمده بودم تبریکی بگویم و بروم. تولد مولاست. روز توست. دست خالی اگر آمدهام شرمندهام. حقوق برج قبل ته کشید. فدای چشمان خیس درون قابت. بیا تا آرزوهایم را بغل کنم. بیا به صورت آرزوهایم بوسه بزنم. بابای درون قاب عکس، اینجا چه قدر آرامش برقرار است. راستی ایثار را با نرخ تورم چند حساب میکنی؟ خوش به حالت. بگذار اعتراف کنم. به قولنامه خانهات به صاحبخانه ات و به همه چیزت حسودیام میشود. بالای قولنامهات بی هیچ توضیح و تفسیری نوشته اند «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله اموات بل احیاءُ عند ربهم یرزقون». این یعنی اقامت در منزل بهترین صاحب خانه دنیا. اینجا بلور دلتان را بهایی نیست. دارم می روم. دعایم کن بابا!
…خداحافظ پسرم. ممنون!
کمی آن سوتر دختری بر مزار شهیدی که گویا همرزم بابای مفقودالاثرش بوده دارد شعری را زمزمه میکند: ای پیش پرواز کبوترهای زخمی/ بابای مفقودالاثر، بابای زخمی/ دور از تو سهم دختر از این هفته هم پر/ پس کی؟ کی از حال و هوای خانه غم پر؟/ تا یاد دارم برگی از تاریخ بودی/یک قاب چوبی روی دست میخ بودی/توی کتابم هر چه بابا آب می داد/مادر نشانم عکس توی قاب می داد/اینجا کنار قاب عکست جان سپردم/از بس که از این هفته ها سرکوفت خوردم/من بیست سالم شد هنوزم توی قابی ؟!/خوب یک تکانی لااقل مرد حسابی!/یک بار هم از گیرودار قاب رد شو/از سیم های خاردار قاب رد شو/برگرد تنها یک بغل بابای من باش/ها ! یک بغل برگرد تنها جای من باش/شاید تو هم شرمنده ی یک مشت خاکی/جا مانده ای در ماجرای بی پلاکی/عیبی ندارد خاک هم باشی قبول است/یک چفیه و یک ساک هم باشی قبول است/ای دست هایت آرزوی دست هایم/ناز و ادایم مانده روی دستهایم/تنها تلاشش انتظار است و سکوت است/پروانه ای که توی تار عنکبوت است/امشب عروسی می کنم جای تو خالی/پای قباله جای امضای تو خالی/ای عکس هایت روی زخم دل نمک پاش/یک بار هم بابای معلوم الاثر باش.
چه روز پدری دارند پدران لالههای سرخ این تاریخ. تاریخ نویسانی که تاریخ را شرمنده کردند. یادشان سبز ، روز مرد مبارک…
یادداشت: محمد کاظم حسینی