حسن برخورداری/
آن مرد آمد … آن مرد با کوله باری از دارو آمد
حتی به زبان هم ساده نمی آید، دست و پنجه نرم کردن با نخاعی که قطع شده و ترا اما به دردها و رنج های شبانه روزی و جانکاه وصل کرده است. دست و پنجه نرم کردن با دردی در شکم، دردی که دشمن در عملیات خیبر، در شب عید سال ۶۳ در بقچه ای از تیر مستقیم، پیچیده و با کمی موج انفجار برایت عیدی آورده است.
به گزارش “خانه خشتی“، ۳۰ سال! حتی به زبان هم ساده نمی آید، دست و پنجه نرم کردن با نخاعی که قطع شده و ترا اما به دردها و رنج های شبانه روزی و جانکاه وصل کرده است. دست و پنجه نرم کردن با دردی در شکم، دردی که دشمن در عملیات خیبر، در شب عید سال ۶۳ در بقچه ای از تیر مستقیم، پیچیده و با کمی موج انفجار برایت عیدی آورده است. ناقابل.
مگر نه این که آن روزها راننده لودر جهاد سازندگی بودی و قصد داشتی آن شب تا صبح معبری را بزنی که این معبر، راهی باشد برای عبور آمبولانس ها و رساندن زخمی ها به پشت جبهه، اما خاکریز را که زدی، خودت، خود سنگر ساز بی سنگرت هم، جزو زخمی هایی شدی که از معبری که خود ساخته بودی عبور داده شده و به اهواز منتقل شدی. یادت هست چند وقت بیهوش بودی؟ فکر کردی شهید شده ای، مگر خودت نمی گفتی فقط صدای قران را می شنیدم و فکر می کردم که شهید شده ام…
اما «سید جعفر» تو شهید نشده بودی، فقط بیهوش بودی و تحت عمل جراحی قرار گرفته بودی. بعد از عمل هم، هی به هوش می آمدی و هی از هوش می رفتی و آخرین باری که به هوش آمدی خودت را روی تخت و داخل یک هواپیمای نظامی دیدی.
داشتند ترا به مشهد و به قول خودت پیش امام رضا(ع) منتقل می کردند. نشان به همان نشان که ۶ ماه و ۱۵ روز از جوار آقا در بیمارستان قائم تکان نخوردی، یعنی نمی توانستی تکان بخوری. از زن و بچه جدا و بی خبر… و درد و درد.
راستی جبهه که رفتی زن و بچه داشتی، آنها چه می کردند؟ همسرت با ۴ بچه قد و نیم قد چه می کرد، حتماً می گویی همین کاری که الان می کند، الان مگر چه می کند، به تنهایی ویلچرم را عقب ماشین می گذارد، پشت فرمان می نشیند، از این جا به آن جا، از این درمانگاه به آن درمانگاه، از این بیمارستان به آن بیمارستان، ویلچرم را به تنهایی پایین می گذارد، کاری که از عهده کمتر زنی بر می آید، کارهای خودش هم هست و بچه هایش..
درست است سید جعفر، اما سال ۶۳ و ۶۴ که امکاناتی نبود، همسرت خودش می گفت: یک خانه محقر داشتیم که حتی حصار هم نداشت، هوا که تاریک می شد از ترس مجبور بودم در تنها اطاقی را که داشتیم قفل کنم. ماهیانه ۲۹۰۰ تومان به ما می دادند، خودم یک تنه بار همه مشکلات ریز و درشت زندگی را بر دوش داشتم. سید جعفر، مشهد بستری بود، چقدر به او گفتم: آخه مرد! با این وضعیت، با این خانه بی در و پیکر، با این چند تا بچه قد نیم قد ما را به که می سپاری؟ اما او می گفت: امام دستور داده و گفته هر کس در جبهه هر کاری که از دستش بر می آید برود و انجام دهد. اما سید جعفر! همسرت دلش خوش بود که بعد از این مدت به سر خانه و زندگی بر می گردی اما برنگشتی، از مشهد به کرمان منتقل شدی اما باز در یک آسایشگاه ساکن شدی، و این بار بیشتر از دفعه قبل، یکسال تمام. و باز هم همسر تنهایت و …
خانه به دوشی هایت تمام شد و کاش این همه ماجرا بود. اما نبود. سر خانه و زندگی ات برگشتی
متولد سیرجان و ساکن بردسیر بودی و حالا بعد از گذشت دو سال از این ماجراها، در رفسنجان آرام گرفته بودی. اما چه آرامی و چه آرامشی! دردها رهایت که نکردند هیچ، «هر دم آمد غمی از نو به مبارکبادت!» عوارض ۷۵ درصد جانبازی و درد و رنج ناشی از آن کنجکاو شد که به جاهای دیگری از بدنت هم سرک بکشد، از همین رو مدتی بعد مجبور شدی پیوند کلیه انجام دهی، اگر اشتباه نکنم ۹ سال پیش بود، یادت که هست آن موقع هم با تو مصاحبه ای انجام دادیم. القصه کمی بعد از آن، دستی هم بر سر و روی قلب رنجورت کشیدی و مدتی بعد از پیوند، آنژیو شدی و عمل کردی، در نوبت عمل جراحی چشم هم قرار گرفتی، قند و چربی بالا و … هم به آنها اضافه شد تا واقعاً ثابت کنی که « مرد را دردی اگر باشد خوش است درد بر دردی علاجش آتش است»
برادرم! سید جعفر حسینی عزیز! دردهایت را که قلمی می کنم، از رنج ها و مرارت هایت که می نویسم شرمندگی تمام وجودم را می گیرد. شرمنده از این که در مقابل شما و کار بزرگی که شما و امثال شما انجام داده اید « آن ذره که در حساب ناید ماییم».
شرمنده همسر باوفایی تو هستیم که همه این سالهاچون شمع بر گرد شمع وجودت گردیده و اکنون که از او می پرسم: « خسته نشده ای؟» با افتخار می گوید: « نه، همین قدر که سالم هستم و راه می روم از تصدق سر سیّد است»
درود بر تو و بر شرف تو و کسانی چون تو که بر پرونده زندگی و راحتی ما، ۳۰ سال پیش- کمتر و بیشتر- مُهر امنیت و آسایش زدید و اکنون حرفی را می زنید که همه همرزمان جانباز شما این شهدای زنده همیشه جاوید می زنند:
«برای رضای خدا و اطاعت امر رهبر عزیزمان رفتم و الان هم هیچ توقعی از کسی ندارم. هیچ وقت هم ناشکری خدا را نکرده ام، شاید من در شبانه روز، دو ساعت هم خواب نداشته ام و شب هایی بوده که از فرط درد به گریه افتاده ام اما هیچ وقت ناشکری نکرده ام.»
مردم قدر رهبر هوشمند و خوبمان را بدانند، ما مردم خوبی داریم و از همه بهتر رهبری هوشمند و فرزانه، اما افسوس که بعضی از مسوولین ما…
و من سرگذشت ترا می نویسم شاید که یکی از همین مسوولینی که از آنها می گویی آن را بخواند، یکی از همه آنهایی که تو کار دستش داری و او زمانی کار دست تو داشت، مثلاً همان کسی که برای انجام یک سونوگرافی ساده به تو می گوید برو یکماه دیگر بیا… تو چطور می توانی بیایی؟ با این همه مشکلات. شاید برای همین است که می گویی اگر یکی از همین هایی که می گوید برو یک ماه دیگر بیا برای یک بار و فقط یک بار هم که شده ویلچر مرا عقب ماشین می گذاشتند و دوباره پایین می گذاشتند آن وقت شاید هیچ وقت دیگر به من و همسرم نمی گفتند برو یک ماه دیگر بیا…
نوشته : حسن برخورداری