تلفن انتظامات زنگ میخورد. از صحبتهای مامور حفاظت میفهمم که یک آمبولانس میآید و آقای «فلانی» در آن است. قرار میشود بدون بازرسی، به آمبولانس اجازه ورود بدهند. خیلی مشتاق میشوم بفهمم این آقای «فلانی» کیست و این همه اعتبار را از کجا آورده. این اعتبارها معمولا به کار میآید.
به گزارش “خانه خشتی” به نقل از مهندس نیوز، محمد تقی خرسندی نوشت: طبق معمول، در حال کنترل تماسهای از دست رفته موبایلم هستم که یک شماره غریبه میبینم. زنگ میزنم. یک نفر از آن طرف خط، کلی تحویلم میگیرد و دعوتم میکند به نیروگاه هستهای نطنز، برای برنامه تشییع شهدای تازه تفحص شده.
نه نمیآورم، ولی میگویم قول هم نمیدهم بتوانم گزارشی بنویسم. اما انگار آنورخطیها شاکی میشوند. شاید هم حق دارند. از جایی زنگ زده اند که میانهای با «نمیتوانم» ندارند.
می گویم باید امشب را نطنز باشم که صبح، بدون خستگی در مراسم شرکت کنم. نه نمیآورد. میگوید من امشب درگیر مقدمات مراسم هستم و خانه نمیروم. کلید خانهام را میگذارم عوارضی کاشان. شب را میهمان ما باش. کلی هم عذرخواهی میکند که نمیتواند بهتر از این پذیرایی کند.
چارهای نیست. راه میافتم و ساعت ۲نیمهشب میرسم نطنز و تلفنی آدرس را از صاحبخانه میگیرم. قرار میشود ساعت ۹صبح به نیروگاه بروم.
***
بعضی آدمها را خدا خودش دستچین میکند: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفَى…»(۱) آنهایی که خدا خودش دستچین کند، میشوند: «مصطفی». و من اکنون روبروی سایت هستهای «شهید مصطفی احمدی روشن» هستم. در نزدیکی نطنز و در انتظار مجوز ورودی که انگار به این راحتیها هم صادر نمیشود.
***
تلفن انتظامات زنگ میخورد. از صحبتهای مامور حفاظت میفهمم که یک آمبولانس میآید و آقای «فلانی» در آن است. قرار میشود بدون بازرسی، به آمبولانس اجازه ورود بدهند. خیلی مشتاق میشوم بفهمم این آقای «فلانی» کیست و این همه اعتبار را از کجا آورده. این اعتبارها معمولا به کار میآید.
***
بالاخره بعد از چند تلفن، مجوز ورود من هم صادر میشود. یک راست میروم مسجد مجتمع. جایی که قرار است مراسم «میزبانی آسمانیها» درآن برگزار شود. مراسم وداع با ۱۷شهید تازه تفحص شده. ۱۷شهید از کاروان ۹۶ نفره «فرزندان روحالله. در آغوش روحالله» که قرار است همزمان با سالگرد ارتحال امام خمینی(ره) در جوار حرم ایشان آرام بگیرند. شهدایی که خیلی هایشان هنوز شناسایی نشدهاند.
***
جایی خوانده بودم که هنوز بیش از ۵هزار شهید مفقودالاثر داریم.
جایی شنیده بودم که امروزه میتوان با آزمایش DNA شهدا را شناسایی کرد تا گمنام نباشند. اما همانجا شنیدم که برای این کار، DNA پدر یا مادر شهید هم لازم است.
جایی خوانده بودم که سال گذشته ۱۰هزار مادر شهید فوت کردهاند.
انگار گمنام بودن، هنوز قسمت خیلیهاست. مثل همان دو شهید یزدی که هنوز مادرشان شبها درب خانه را باز میگذارد و میگوید: «شاید پسرهایم امشب برگردند. کلید ندارند. پشت در میمانند.»
***
چند روزی هست که کاروان شهدا شهر به شهر میرود تا از خرمشهر به تهران برسد. مسیر کاروان از نطنز نمی گذشته، اما مسوولان سایت کلی رایزنی کردند تا بالاخره موفق شدند ۱۷شهید را در خمین از کاروان تحویل بگیرند و نیمروزی میزبانشان باشند.
چند روز قبل، همسر یکی از همین مسوولین خواب دیده بود که شهیدی آمده و نامهای از امام زمان(عج) آورده. توی نامه ۱۷دستور برای مراقبه نوشته شده بوده. خوابش را که برای همسرش تعریف میکند، همسرش فقط اشک میریزد. چون در آن موقع، هنوز موضوع تشییع شهدا در داخل سایت هسته ای، محرمانه بوده و کسی خبر نداشته که قرار است ۱۷نفر از آنها را به نطنز بیاورند. اصلا حتی دیشب هم هنوز تعداد دقیقشان معلوم نبوده است.
***
همه شهدا برای عملیات والفجر۸ هستند. عملیاتی با رمز «یا زهرا(س)». این عملیات والفجر۸ هم برای خودش حکایتهایی دارد. میگویند چند سال پیش که یکی از فرماندهان، داشت طرح عملیات را برای کارشناسان توضیح میداد، هیچکس صدایش درنمی آمد. ۳ساعت تمام. اما بعد از ۳ساعت، یکی از کارشناسان خارجی گفته بود: «همه اینهایی که گفتید، اطلاعات سوخته بود. خودمان هم میدانستیم. این همه مدت که ساکت بودیم، فقط میخواستیم از راز یک کارتان سردربیاوریم. چطور از آن رودخانه عبور کردید؟»
اشک فرمانده سرازیر شد و گفت: «فقط با یک جمله که آن را هم شما نمیفهمید: یازهرا(س).»
***
ساعت ۱۰صبح است که توی دفتر مسجد مجتمع مینشینم تا آنورخطیهای نادیده را برای اولینبار ببینم. یکییکی وارد میشوند و چنان گرم، سلام و احوالپرسی میکنند و تحویل میگیرند که کمکم باورم میشود کارهای هستم. از هرکدام، جداگانه نامش را میپرسم تا بفهمم صاحبخانه ما کیست که خانه اش را از پشت تلفن تحویل بقیه میدهد.
***
خبر میرسد که آمبولانس رسیده. چشم و گوشم را تیز میکنم تا آقای «فلانی» را پیدا کنم. معمولا اعتبار این آدمها به درد میخورد. اما ناگهان یک تابوت شهید، روی دوش همان مسوولان برنامه وارد مسجد میشود. از آنجایی که تابوت همه شهدا در جلوی مسجد چیده شده بود، ماجرای این یکی را پرسوجو میکنم.
از قرار معلوم، صبح زود، تابوت یکی از شهدا را مخفیانه برده بودند به حوزه علمیه خواهران یکی از شهرهای اطراف. حالا هم شهید را برگرداندهاند. انگار مراسم پرشوری برگزار شده بوده، آن هم یک مراسم پیشبینی نشده. نایلون روی تابوت پاره شده و پرچم روی آن پر از نوشته است. جای خالی که هیچ، خیلی از دلنوشتهها روی هم نوشته شده. تازه میفهمم این آقای «فلانی» چرا اینقدر معتبر شده که میتواند بدون بازرسی وارد نیروگاه شود.
خودشان اسم کارشان را گذاشته اند: «شهید دزدی» آن هم از نوع «قربت الی الله». حالا هم دارند از صاحبخانه من عذرخواهی میکنند که چرا او را در جریان نگذاشته بودند. روحانی جمع دلداریاش میدهد که: «ناراحت نشو. کارشان فقط برای خدا بوده.» یکی هم به طعنه و شوخی میگوید: «اصلا برو بشمار. ۱۷ تا هستند.» صاحبخانه هم فقط هاج و واج نگاه میکند. نه میتواند جلوی خندهاش را بگیرد و نه جلوی عصبانیتش را.
***
ساعت ۱۰:۳۰ است و مسجد تقریبا پر شده. پر از عدهای جوان. از یکی از مسوولان میپرسم که مهندسان نیروگاه را چطور بشناسم؟ جواب میدهد که همه اینها مهندس هستند. تازه میفهمم وقتی میگویند دانش هستهای، تولید دانشمندان جوان خودمان است و بومی شده، یعنی چه. باتیپهایی که از این جوانان میبینم، اگر از قبل نمیدانستم کجا آمده ام، فکر میکردم وارد یکی از هیاتهای معروف شدهام. یاد «احمدی روشن» میافتم که جوانی بود، تقریبا با همین تیپ و محل کارش هم در همین نیروگاه. اصلا کی گفته که در باغ شهادت را بستهاند؟
***
در باغ شهادت همیشه باز بوده، فقط آدمها بودهاند که باید تصمیم میگرفتند وارد این باغ بشوند یا نه. درست مثل همان غواص. همان غواصی که به فرماندهش گفته بود: «اگر رمز را گفتی و توی آب نپریدم، من را هول بده توی آب.» فرمانده گفته بود: «اگر مطمئن نیستی، برگرد.» غواص جواب داده بود: «مطمئنام. پای حرف امام ایستادهام. اما همه اقوامم در حادثهای فوت کردهاند و از دار دنیا، فقط یک خواهر کوچک دارم. او را هم قبل از عملیات سپردم خانه همسایه ها. میترسم دلم گیر او باشد و نتوانم بپرم توی رودخانه.» والفجر۸ بود و اروندرود وحشی. فرمانده که گفت: «یازهرا(س)» غواص قصه ما اولین نفری بود که پرید توی آب. اولین نفری بود که شهید شد.
***
مراسم شروع میشود و دوربینهای فیلمبرداری برپا. بلافاصله مجری تذکر میدهد که کسی به سمت دوربینها برنگردد تا چهرهها در فیلم نیفتد. بالاخره در سالهای اخیر، چند بار منطق آمریکایی را تجربه کرده اند. تصویر آخرین تجربه هم در کنار تابوت شهدا قرار گرفته: «مصطفی احمدی روشن» و «رضا قشقایی».
از میان مومنان، کسانی هستند که به عهدشان با خدا وفا کردند. بعضیهایشان بر سر پیمان جان باختند و بعضیهایشان در انتظارند. اما تغییری در عهدشان ندادند.(۲) بیراه نیست اگر بگوییم ممکن است این مهندسان جوان، از همان گروه در انتظار باشند. آنها که دیدهاند همکارانشان چطور به عهدشان وفا کردند و «مصطفی» شدند. حالا هم با این که در معرض خطرند، اما جبهه جدید جهاد را پیدا کردهاند. جبههای در مرکز کشور. همینجا در نطنز. از عهدشان هم عدول نکردهاند.
***
بچه که بودیم، زمین که میخوردیم، میگفتند: «بلند شو. مرد که گریه نمیکند.»
بچه که بودیم، صحبت که از آینده میشد، میگفتند: «باید مهندس بشوی. مهندسی کلاس دارد.»
موقع خداحافظی با شهدا که میرسد، انگار همه اصول دوران بچگی از بین میرود. هرکس خودش را به یکی از تابوتها میرساند. نه از کلاس مهندس بودن خبری هست و نه از گریه نکردن مردها. بعضی هاحتی پابرهنه دنبال کاروان شهدا میروند. روی آسفالتهای تفتیده در آفتاب داغ ظهر بیابان های اطراف کاشان. انگار دلشان نمیآید از این شهدا دل بکنند.